ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
نویسنده این متن بنده نیستم و نمیدانم کیست. ولی انگشت روی درد بزرگی از دردهای این جامعه گذاشته است و بد ندیدم با شما دوستان به اشتراک بگذارم
مادرم شصت ساله است. زن مهربانی است، کمتر نق میزند و سعی میکند مثبت باشد. مادرم سرطان دارد، اما در این مورد با کسی حرف نمیزند. مادرم در مورد دردهایش زیاد حرف نمیزند مگر آنکه درد از حد بگذرد.
چند وقت پیش اینجور شد.
حالش خوش نبود. اصرار کردم .مامان ؟ چی شده؟
داستان ساده و دردناک بود.
مادرم سوار یک سواری خطی از انقلاب به شهرک شده بود. وقتی نشسته یک زوج جوان میآیند و مینشینند روی صندلی عقب.مادرم علیرغم اینکه میخواسته زودتر پیاده بشه اما پیاده نمیشه چون با خودش فکر میکند که انسانیت حکم میکند که آنها توی سایه بشینند.
تمام راه مادر شصت سالهی من زیر آفتاب تابستان میپزد اما خوشحال است که آن جوانها در سایه خوشند.
وقتی مادرم کمی جلوتر میخواهد پیاده شود مجبور است آن دو نفررا پیاده کند تا از تاکسی بیرون بیاید.
مرد جوان رو به مادر من کرده میگوید:
واقعا از خودت خجالت باید بکشی که ما رو پیاده کردی تا خودت پیاده شی!
مادرم جا خورده. گفته پسرم، من جای مادر تو هستم، این چه لحنی است؟
جوان گفته برو بابا! سوار شده و در را شترق بسته و تاکسی حرکت کرده.
مادرم ناراحت شده بود، با غم این را تعریف می کرد.
باورم نمیشود….تهرانی که من ترک کردم این جوری نبود.
***
خواهرم دو ماه است برگشته تهران برای تعطیلات تابستانی.
دیشب توی اسکایپ حرف میزدیم. پرسیدم اوضاع چطوره؟
گفت افتضاح. افتضاح... مردم خیلی بد شدهاند.
باورم نمیشود….تهرانی که من ترک کردم این جوری نبود.
مردم توی روز روشن به هم فحش میدهند، عصبیاند ؛ و کاملا به خود حق میدهند،
این خیلی عجیب است که توی روز روشن به هم ناسزا می گویند و فحش میدهند !
و تازه کلی کلاسهای جورواجورِ روانشناسی و عرفان و از این قبیل هم باب شده...
بعد قیافهاش جور عجیبی شد و گفت: بی ادب… بی ادب، چجوری بگم، مردم خیلی بی ادب شدن!
***
میام توی وبلاگ. میبینم باز غوغا شده …
چند تا آدم خوب به هم حرفهای بد زدهاند. ......... را به هم حواله کردهاند.
پدر و مادر هم را نواخته اند.!
آنها را میشناسم، شهادت میدهم که آدمهای خوبی هستند.
ماندهام که این همه حرف بد را از کجایشان در آوردهاند.!؟
از خودم میپرسم این همه خشونت چرا؟
واقعاً این همه حرف بد برای گفتنِ یک نظر لازم است؟
یاد قیافهی خواهرم میافتم وقتی میگفت بیادب شدهاند…بیادب!
***
یک ضرب المثل قدیمی آلمانی میگوید:
" گاری که سر بالا میرود، اسبها همدیگر را گاز میگیرند!!!"
این واقعیت با اینکه نباید باشد، هست...
وقتی اوضاع سخت میشود اسبهایی که یک گاری را میکشند به جای آنکه به یکدیگر کمک کنند تا بار را با هم به دوش بکشند همدیگر رو گاز میگیرند این کمکی به اوضاع نمی کند. اما اسبها این را نمیبینند؛ چرا…؟ نمیدانم؟؟؟
اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید.