جورواجور

از هر دری سخنی با خوانندگان عزیز...

جورواجور

از هر دری سخنی با خوانندگان عزیز...

نوه خوب ..!

 

حامد با اصرار سوار ماشین پدرش شد .هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.اما اینطور نشد.

خیلی آروم نشست صندلی جلوی ماشین، مثل آدم بزرگها. بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود، و هر چند حالش خوب نبود از بی‌احساسی حامد کوچولو تعجب‌زده بود ولی به‌روی خودش نمی‌آورد. به اولین خیابان که رسیدند حامد رو به باباش کرد و پرسید :بابا اسم این خیابون چیه؟ باباش جوابش رو داد. اما حامد ول‌کن نبود. اسم تمام خیابونها رو دقیق دقیق می‌پرسد. بلاخره حوصله باباش سر اومد و با ناراحتی پرسید: بچه جون اسم این خیابونها رو می‌خوای چیکار کنی؟ به چه دردت می‌خوره؟


حامد با صدای معصومانه‌اش گفت: بابایی می‌خوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی.


دنیا رو سرش خراب شد. نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد، خودش رو اون پشت دید. از همون جا بسرعت دور زد و برگشت بطرف خونشون. حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت می‌خندید. برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد، اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر بود.

نظرات 1 + ارسال نظر
نهال یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:25 ب.ظ http://asheghanehaye-eshgh.blogfa.com

واقعا هر کسی تاوان رفتارشو بعدا پس میده.
به کلبه منم بیا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.