جورواجور

از هر دری سخنی با خوانندگان عزیز...

جورواجور

از هر دری سخنی با خوانندگان عزیز...

عید غدیر مبارک...!

داستانی از امیرالمومنین علیه‌السلام، قصه‌ای زیبا و تاثیرگذار.

 

سه برادر نزد امام علی علیه‌السلام آمدند و گفتند می‌خواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی. امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟ 

آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد، پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد. 

امام علی علیه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا می‌کنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید. پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه می‌شود، و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه می‌شود. 


امیرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را می‌کند؟ مرد به مردم نگاه کرد و گفت این مرد. 

امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای اباذر آیا این مرد را ضمانت می‌کنی؟ 

ابوذر عرض کرد: بله. 

امیرالمومنین فرمود: تو او را نمی‌شناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا می‌کنم! 

ابوذر عرض کرد: من ضمانتش می‌کنم یا امیرالمومنین. 

آن مرد رفت و روز اول و دوم و سوم سپری شد... و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود... 

اندکی قبل از اذان مغرب روز سوم، آن مرد آمد. و در حالیکه خیلی خسته بود، بین دستان امیرالمومنین قرار گرفت و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون زیر دستانت هستم تا بر من حد را جاری کنی. 

  ادامه مطلب ...