جورواجور

از هر دری سخنی با خوانندگان عزیز...

جورواجور

از هر دری سخنی با خوانندگان عزیز...

آموختن از استاد...!

کدام یک از اساتیدم را می‌خواهی بشناسی؟ اساتید زیادی داشته‌ام که هرکدام چیزی را به من آموختند و مرا تا همیشه قدرشناس خود کردند. چطور است آنی که به من قدرشناسی آموخت را به تو معرفی کنم. 

سالها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه بسر بردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و نا امن دوست مناسبی به نظر می‌رسید. ما مدتی با هم بودیم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم می‌شدم و او مرا از دزدان شب محافظت می‌کرد. تا روزی که آن سگ بیمار شد. به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد تا کرم برداشت. دامپزشک، درمان او را بی اثر دانست و گفت که نگه‌داری او بسیار خطرناک است و باید کشته شود.

 صاحب سگ نتوانست این کار بکند. از من خواست که او را از ملک بیرون کنم تا خود در بیابان بمیرد. من او را بیرون کردم. ابتدا مقاومت می‌کرد ولی وقتی دید مصر هستم رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت.

هرگز او را ندیدم. تا اینکه روزی برگشت از سوراخی مخفی وارد شده بود، این راه اختصاصی او بود. بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود. نمی‌دانم چکار کرده بود و یا غذا از کجا تهیه کرده بود. اما فهمیده بود که چرا باید آنجارا ترک می‌کرده و اکنون که دیگر بیمار و خطرناک نبود بازگشته بود در آن نزدیکی چهاردیواری دیگری بود که نگهبانی داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند.

او گفت که سگ درآن اوقاتی که بیرون شده بود هر شب می‌آمده پشت در و تا صبح نگهبانی می‌داده و صبح پیش از اینکه کسی متوجه حضورش بشود از آنجا می‌رفته. هرشب ...!
من نتوانستم از سکوت آن بیابان چیزی بیاموزم اما عشق و قدرشناسی آن سگ و بی‌کرانگی قلبش مرا در خود خرد کرد و فروریخت. او همیشه از اساتید من خواهد بود.

استاد من آن کسی است که به من آموخت که چگونه همه را استاد خویش ببینم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.