جورواجور

از هر دری سخنی با خوانندگان عزیز...

جورواجور

از هر دری سخنی با خوانندگان عزیز...

کاری کنید درکتون کنند...!

یکی از دوستام تعریف می کرد : "با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم می اومدم یه بچه ی 5-6 ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی می گرفت طرف من هی می کشید طرف خودش. منم وسوسه شدم ، ایندفعه که بچه شکلات رو آورد جلو یه گاز بزرگ زدم! بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه بهش دادند.

خیلی احساس شعف می کردم که همچین شیطنتی کرده بودم.

ادامه مطلب ...