جورواجور

از هر دری سخنی با خوانندگان عزیز...

جورواجور

از هر دری سخنی با خوانندگان عزیز...

نفوذ و تأثیر گذاری یک زن...!

شبی اوباما و همسرش تصمیم گرفتند که کاری غیرعادی انجام دهند و برای شام به رستورانی که زیاد هم گران قیمت نبود، بروند. وقتی آنها به رستوران رفتند صاحب رستوران از محافظان رئیس جمهور پرسید که آیا می تواند خصوصی با همسر رئیس جمهور صحبت کند و آنها هم اجازه دادند. 

همسر اوباما به طور خصوصی با آن مرد صحبت کرد. بعد از آن اوباما از همسرش پرسید که چرا او این همه مشتاق خصوصی صحبت کردن با تو بود؟ همسرش گفت: که صاحب رستوران گفته در ایام جوانیش دیوانه‌وار عاشق او بوده است ...! 
سپس اوباما گفت: و اگر تو با او ازدواج می کردی اکنون صاحب این رستوران بودی...!

همسر اوباما در پاسخ گفت: اگر من با او ازدواج می کردم او الان رئیس جمهور بود...
  
ادامه مطلب ...

شش درس زندگی برای استقبال از تغییر...!

زندگی تغییر است و پیشرفت، اختیاری. هوشمندانه انتخاب کنید.

کارن کایزر کلارک


زندگی می‌تواند یک معلم همیشگی برای ما باشد. 


وقتی اولین بار درس‌های زندگی را یاد نمی‌گیریم، زندگی به طریقی آنها را برایمان تکرار می‌کند تا بهتر بفهمیم.


زندگی من طی چند سال گذشته با اتفاقات وحشتناک تغییر کرده است. من درمقابل تغییر این اتفاقات مقاومت کردم و سعی کردم با آن بجنگم. وقتی در برابر درس‌هایی که این تغییرات به من می‌آموختند مقاومت کردم، چرخ‌ و فلکی از تغییرات به دنبال آن ادامه یافت.


وقتی هفده سالم بود. والدینم که مهاجرت کرده بودند، در تجارت کوچکی که داشتند شکست خوردند. از یک زندگی راحت و بی‌دغدغه در کالیفرنیای شمالی، کوچ کرده و به آسیا برگشتند. 


این جابجایی ناگهانی و غیرقابل‌انتظار بود و همه ما شگفت‌زده بودیم. من در سال‌های آخر دبیرستان بودم و به‌همین دلیل پیش یکی از دوستان خانوادگی در کالیفرنیا ماندم تا درسم را تمام کنم.


تابستان را در کنار خانواده‌ام در خارج گذراندم و بعد برای شروع دانشگاه به کالیفرنیای جنوبی برگشتم. در آن محیط جدید کاملاً تنها بودم و هیچ دوست یا آشنایی در اطرافم نبود.


زندگی خیلی سریعتر از آنکه بتوانم با آن وفق پیدا کنم در حرکت بود و در شوک جابجایی ناگهانی خانواده‌ام، محیط جدید و دانشگاه بودم. اینها تغییرات شگرفی همراه با ترس، تنهایی و اضطراب برایم به وجود آورده بود.


بسیار تحت تاثیر محیط جدید دانشگاه و بزرگی آن بودم؛ باوجود اینکه در کلاس‌های ۳۰۰ نفری می‌نشتم، تنها بودم و می‌بایست با مسئولیت‌های استقلال و بزرگ شدن دست و پنجه نرم می‌کردم.


هر چیزی که می‌شناختم در مدت زمانی بسیار کوتاه تغییر کرده بود. سعی کردم تا جاییکه در توان دارم خوب با موقعیت کنار بیایم اما با منزوی کردن خودم حتی از دانشگاه و محیط آن سعی کردم دربرابر این تغییرات مقاومت کنم. آن اولین و تنها زمانی در طول زندگی‌ام بود که دست به خودکشی زدم.


سال‌ها بعد از اتمام دانشگاه که به اهداف کاری و شغلیم دست پیدا کردم، وارد حرفه وکالت شدم. به مهاجران، پناهندگان و افرادیکه از آزار و اذیت و شکنجه فرار کرده و به امریکا برای اقامت آمده بودند، کمک می‌کردم.


همه وقت، پول و زندگیم را در دفتر کارم گذاشته بودم. نه تنها سخت درگیر زندگی حقوقی موکلینم شده بودم، بلکه با پستی و بلندی‌های داشتن یک کار و حرفه هم سر و کار پیدا کردم.


شروع و اداره کردن یک حرفه کار آسانی نیست و در مورد حرفه من هر ماه پول بیشتری از دست می‌دادم. بااینحال باید تصمیم می‌گرفتم و تصمیم بسیار سختی بود، سودم کم بود اما بخاطر زندگی‌هایی که می‌توانستم نجات دهم احساس می‌کردم راه شغلیم را پیدا کرده‌ام. اما وقتی تصمیم گرفتم در دفترکارم را ببندم، پرونده‌های موکلینم را ببندم، قرض‌هایم را بدهم و باز به دنبال کار باشم، زندگیم دوباره سراسر تغییر شده بود.


در فاصله دانشگاه و کسب‌و کار، با یک دختر زیبا ازدواج کردم. ده سال با هم زندگی کردیم و بسیاری از پستی و بلندی‌های شخصی و کاری زندگی را با هم گذراندیم. باوجود مشکلاتمان، هر دوی ما همه تلاشمان را برای نگه داشتن ازدواجمان به کار گرفتیم.


وقتی اشک‌ها خشک شد، ضرر جلسات مشاوره بیشتر از فایده آن بود، به همین دلیل دیگر دست از حرف زدن کشیدیم، از هم جدا شده و سال گذشته طلاق گرفتیم. پایان ازدواج ما مثل شکسته شدن یک گلدان چینی به میلیون‌ها تکه بود.


من ابتدا با مقاومت شدید و بعد با ناراحتی و اندوه عمیق با پایان ازدواجمان برخورد کردم. چطور چیزی که اینقدر برایم ارزش داشت و احساس می‌کردم همیشگی است باید تمام می‌شد؟


هرچه بیشتر می‌جنگیدم و دربرابر هرکدام از این اتفاقات زندگیم بیشتر مقاومت می‌کردم، یاد گرفتم که باید تغییرات زندگی را در آغوش بگیرم و بدانم که همیشه تغییراتی بر سر راهم خواهد بود.

ادامه مطلب ...