ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
زنى را دید که در خرابه مىگردد و چیزى مىجوید. در گوشهای مرغک مردارى افتاده بود، آنرا به زیر لباس کشید و رفت...!
عبدالجبار با خود گفت: بىگمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مىدارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آوردهاى که از گرسنگى هلاک شدیم؟
مادر گفت: عزیزان من! غم مخورید که برایتان مرغکى آوردهام و هم اکنون آن را بریان مىکنم.
عبدالجبار که این را دید و شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: سیدهاى است زن عبدالله بن زیاد علوى، که شوهرش را حجاج ملعون کشتهاست. او کودکان یتیم دارد و بزرگوارىِ خاندانِ رسالت نمىگذارد که از کسى چیزى طلب کند.
عبدالجبار با خود گفت: اگر حج مىخواهى، این جاست بىدرنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد...
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى بهپیشواز آنها رفت. مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مىآمد. چون چشمش بر عبدالجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت:
اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات، ده هزار دینار به من وام دادهاى، تو را مىجویم! اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان!
عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد!
در این هنگام آوازى شنید که:
اى عبدالجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشتهاى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى، هر سال حجى در پرونده عملت مىنویسیم، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمىگردد ...