جورواجور

از هر دری سخنی با خوانندگان عزیز...

جورواجور

از هر دری سخنی با خوانندگان عزیز...

یک مشت شکلات...!

 یک داستان کوچولو که به من چیز بزرگی یاد داد:

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به فروشنده داد و گفت:

مامانم گفت: لطفاً چیزهایی که توی این کاغذ نوشته بهم بدین، این هم پولش...

فروشنده کاغذ رو گرفت و لیست اجناس نوشته شده در کاغذ را کنار هم گذاشت و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات هم به عنوان جایزه برداری.


دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد و گویی می‌خواست چیزی بگه...

مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت:
"دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلات‌هاتو بردار"

دختر بچه گفت: "نه عمو! دوست دارم که شما با دست خودتون بهم بدین"

فروشنده با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟

و دختر با خنده ای کودکانه و شیطنت‌آمیز گفت:
آخه عمو؛ مشت شما از مشت من خیلی بزرگتره!

 
پی‌نوشت:
داشتم فکر می‌کردم که حواسم به‌ اندازه یه دختر بچه کوچولو هم جمع نیست! که بدونم و مطمئن باشم که مشت خدا از مشت من خیلی بزرگتره...

پس از خدا بخواهم که هرچی به صلاح من هست خودش بهم بده....
انشاءالله....
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.