یک داستان کوچولو که به من چیز بزرگی یاد داد:
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به فروشنده داد و گفت:
مامانم گفت: لطفاً چیزهایی که توی این کاغذ نوشته بهم بدین، این هم پولش...
فروشنده کاغذ رو گرفت و لیست اجناس نوشته شده در کاغذ را کنار هم گذاشت و به دست دختر
بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات هم به عنوان جایزه برداری.
دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد و گویی میخواست چیزی بگه...
مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشه گفت:
"دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"
دختر بچه گفت: "نه عمو! دوست دارم که شما با دست خودتون بهم بدین"
فروشنده با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟
و دختر با خنده ای کودکانه و شیطنتآمیز گفت:
آخه عمو؛ مشت شما از مشت من خیلی بزرگتره!
پینوشت:
داشتم فکر میکردم که حواسم به اندازه یه دختر بچه کوچولو هم جمع نیست! که بدونم و مطمئن باشم که مشت خدا از مشت من خیلی بزرگتره...
پس از خدا بخواهم که هرچی به صلاح من هست خودش بهم بده....
انشاءالله....