جورواجور

از هر دری سخنی با خوانندگان عزیز...

جورواجور

از هر دری سخنی با خوانندگان عزیز...

تمام قد به احترام ام المومنین - حضرت خدیجه کبری...!


مادر مؤمنان، حضرت خدیجه که درود خدا بر او باد ثروتمندترین زن سرزمین خود بود و اعراب بر او به‌خاطر ثروت و قدرتش نام "ملکه بطحاء" نهاده بودند اما این بانوی گرامی از شدت عشق به پیامبر اسلام(ص)، تمام ثروت خود را در راه ترویج دین خاتم خرج کرد و سرانجام در "عام الحزن" در تنگدستی و گرسنگی درگذشت.

 

آثار به جای‌مانده از آرامگاه حضرت خدیجه(س) پس از تخریب به دست وهابیون آل‌سعود

زندگی برای دیگران، قانون طبیعت است...! و کلی جملات ناب....

هیچ چیز در طبیعت برای خود زندگی نمی‌کند
رودخانه ها آب خود را مصرف نمی کنند
درختان میوه خود را نمی خورند
خورشید گرمای خود را استفاده نمی کند
ماه، در ماه عسل شرکت نمی کند
گل، عطرش را برای خود گسترش نمی دهد

نتیجه :
زندگی برای دیگران، قانون طبیعت است . . .
.
.
.
زنها هرگز نمی گویند تو را دوست دارم
ولی وقتی از تو پرسیدند مرا دوست داری
بدان که درون دل آنها جای گرفته ای . . .
.
.
.
سکه های پول همیشه صدا دارند
اما اسکناس ها بی صدا هستند
پس هنگامی که ارزش و مقام شما بالا می رود
بیشتر آرام و بی صدا باشید . . .
.
.
.
سطر ها بسیار موثر هستند
چون به شما می فهمانند که :
۱- نظم و ترتیب همیشه در اولویت است
۲- سکوت معنی دار بهتر از کلمات بی معنی است . . .
.
.
.
هرگاه می خواهی بدانی که چقدر محبوب و غنی هستی
هرکز تعداد دوستان و اطرافیانت به حساب نمی آیند
فقط یک قطره اشک کافیست
تا ببینی چه تعداد دست برای پاک کردن اشک های تو می آید . . .
.
.
.
 
ادامه مطلب ...

سنگ و دریا - جمله ای زیبا...!

دل بستن مثل پرتاب کردن سنگ تو دریاست



ولی دل کندن مثل پیدا کردن همون سنگه ....



سختِ سخت...

و برد امتیازی دیگر در لیگ جهانی والیبال...!

از امروز منتظر برگشت والبالیست ها به ایران عزیز هستیم. با این برد شیرین مقابل کوبا قطعاً تیم آلمان حساب ویژه ای برای دو بازی روزهای جمعه و شنبه باز کرده است.


به امید برد در دوبازی آینده تیم راستقامتان والیبال ایران، این گروه عالی فرزندان ایران زمین...

من هستم، چون ما هستیم...!

یک پژوهشگر انسان شناس، در آفریقا، به تعدادی از بچه‌های بومی یک بازی را پیشنهاد کرد. 
ادامه مطلب ...

یک روز زندگی...!

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.


به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن."


لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..."


خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن."


او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.."


آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند .....


او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ...


اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.


او در همان یک روز زندگی کرد.


فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!"



زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است..

امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟

هزار سکه طلا...!

آورده‌اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى‌رفت. نامش عبدالجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت... چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد. عبدالجبار براى تفرج و سیاحت، گرد محله‌هاى کوفه برآمد. از قضا به خرابه‌اى رسید...


ادامه مطلب ...